هرگز یادم نمیره. خروس قندی ات را پس دادم و گفتم:این هم شد شیرینی؟
و تو چشمهایت خیس شد.حالا بابا شده ام .اول برج است. به خانه میروم..
با جعبه شیرینی در دست. چشمهایم خیس است ..
در حسرت آن خروس قندی که روزی به تو پس دادم پ.ح.ا
و او گفته بود:
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ بخت من آیی که نیستم
ای رفیق نارفیق.............اف بر تو
یا محمد و یا علی