سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوندِ سبحان، شخصِ بلندْ آرزویِ بدکار را دشمن می دارد . [امام علی علیه السلام]
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 6

سلام به همگی....

 نمیدونم چرا همه گیر دادن به مایلی کهن ....بهش فحش دادن جلو پسرش ..

بخاطر اینکه تیمش به استقلال گل زد..

همه دیدن که قلعه نویی  با حرکاتی که انجام میداد باعث شد تماشاگرها تحریک بشن....

یه سری از این تماشاگرها طرفدار استقلال نیستن بلکه طرفدار قلعه نویی هستند...

این بنده خدا اومده حقیقت فوتبال ایران رو گفته...که چی به یه نفر میگن ژنرال...

یارو اگه جنبه نداشته باشه همین میشه...

یا اینکه کدوم تماشاگر نما....بیشتر تماشاگرها فحش میدن و بی احترامی میکنن....

یه عده دور یکنفرو میگیرن و طرفو گنده میکنن..نمیشه که بالاخره یکی باید حقیقتو بگه...

فردوسی پور هم از هر کی خوشش بیاد تملق میگه از هر کی بدش بیاد تیکه پرونش میکنه....

همه دیدن تو نود هر چیو میخواست ربط میداد به بیانیه مایلی کهن....

درسته که ادبیات بیانیه تلخ و کلماتش آذار دهنده بود ولی ..حقیقت تلخه...

و اینو همه میدونن که نمیشه همیشه از حقیقت حرف زد

اونایی که مثل عادل گیر دادن به ادبیات...اگه با بچشون تو استادیوم باشن و چند هزار نفر بهشون

 فحش رکیک بدن چی کار میکنن؟نمیشه که همیشه آدم بیخیل بشه.....

البته کار پیش کشیدن تبانی تو اوج حساسیت برای قلعه نویی گرون تموم شد و نباید این کار انجام میشد...

با اعصاب این مربی بازی کردن...البته تو حواشی های اخیر  همیشه این سه نفر پای ثابت بودن

...دایی...قلعه نویی و مایلی کهن....دایی بخاطر غد بازیاش....قلعه نویی بخاطر لات بازیاش..

و مایلی کهن بخاطر گیر دادناش....

 مطمئن باشید مایلی کهن دیگه مربیگری تیم ملی رو قبول نمیکنه....

                                                                                   یا محمد و یا علی



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در سه شنبه 88/2/1 و ساعت 6:28 عصر | نظرات دیگران()

    تا حالا دقت کردید که میگن زندگی خیلی سخت شده.....این جمله میتونه درست باشه ...در حالی که بیشتر جنبه معیشتی خانواده مد نظر بوده.. حتی موارد مهم وبلاگ خودم نیز در مورد فقر و اقتصاد جامعه ست...ولی تو این صحبتها خیلی کم به سخت شدن خودمون نسبت به دیگران اشاره کردیم...

    جاهاییکه میتونستیم گذشت کنیم و نکردیم...رد نشیم و رد شدیم....فکر کنیم و فکر نکردیم...شک داشتیم و عمل نکردیم...یه کار خوب انجام بدیم حال نداشتیم...وقت نکردیم..امروز و فردا کردیم....

    یه زنگ بزنیم حال و احوال کنیم....همه این کارها رو میشه انجام داد....به شرطی که این داستانو بخونید و بفهمید چه فرصتهایی رو داشتیم..و خواهیم داشت...

     

                                                                                            یا محمد و یا علی

     

    زمین خوردن بار سوم

     

     

    وقت دارید بخوانید..... داستان خیلی قشنگ.......  

    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

    لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

    مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

     

    نتیجه اخلاقی داستان:

    کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

                                     فرستاده شده توسط  saeed_ghd@yahoo.com



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در یکشنبه 87/11/27 و ساعت 5:51 عصر | نظرات دیگران()

                                                                          تلفن  

     

    وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
    قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

    بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .

    بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
    دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .
    انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .
    صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .

     

    - انگشتم درد گرفته ....

    حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد .
    پرسید مامانت خانه نیست ؟
    گفتم که هیچکس خانه نیست .
    پرسید خونریزی داری ؟
    جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
    پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
    گفتم که می توانم درش را باز کنم .
    صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .

    یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم . صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات . پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد . بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم . سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
    روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .
    پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

     

    فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
    صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
    خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
    گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
    به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم . گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

    <><><><><><><><><><><><> 

     

    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
    یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..
    پرسید : دوستش هستید ؟
    گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..
    گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..
    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
    به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....


     گروه اینترنتی روزنه

     



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در دوشنبه 87/10/30 و ساعت 11:28 صبح | نظرات دیگران()
       1   2   3      >
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    غم خرید نان در پایین شهر...
    سنگ قبر جالب و متاثرکننده یک دختربچه سرطانی
    توافق ضعیف ژنو در لانه جاسوسی
    پیام علی کریمی به گروهک تروریستی
    صدا و سیمای ایران=گسترش ماهواره
    یادداشت جالب یک ایرانی در پیج ظریف
    معنی « قتیل العبرات » چیست ؟
    زینب (س) چگونه کربلا را در تاریخ زنده نگه داشت؟
    داستان زیبای خیانت
    یک نمونه از هزار..........
    تصاویربیماری ناشناخته محمد امین
    غلامرضا تختی حالا در آمریکا زندگی میکند.
    پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت
    فقر فرهنگی و اجتماعی
    عاشورا در عاشورا...(عکسی درد آور )
    [همه عناوین(117)][عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا