هرگز یادم نمیرود ..خروس قندی ات را پس دادم و گفتم : آخه این هم شد شیرینی؟
و تو چشمهایت خیس شد .حالا بابا شده ام. اول برج است به خانه میروم، با جعبه شیرینی در دست.
چشم هایم خیس است ، در حسرت آن خروس قندی که روزی به تو پس دادم.
نم نم بارون ( رفیق نارفیق )
هرگز یادم نمیرود ..خروس قندی ات را پس دادم و گفتم : آخه این هم شد شیرینی؟
و تو چشمهایت خیس شد .حالا بابا شده ام. اول برج است به خانه میروم، با جعبه شیرینی در دست.
چشم هایم خیس است ، در حسرت آن خروس قندی که روزی به تو پس دادم.
مادرش معتاد بوده و خیلی وقته که اونا رو ترک کرده. پدرش دوباره ازدواج میکنه و آرزو کنار نامادریش بزرگ میشه.پدرش هم بعدها معتاد میشه و دوباره ازدواج میکنه و نامادریش پدرش رو هم از خونه بیرون میکنه و مسئولیت زندگی رو خودش به دوش میکشه . انقدر تو خونههای مردم کار میکنه که بتونه شکم این بچهها رو سیر کنه و وقتی میرسه خونه حال و حوصلهی بچهها رو نداره و دائم دعواشون میکنه.مخصوصا آرزو رو یه وقتهایی به شدت کتکش میزنه . آرزو آنقدر شکنجه شده که بخاد به شدت از نامادریش بیترسه. حدود یک ماه میاومد خانه علم اما چون از نظر هوشی به خوبی خواهرش نبود و وقتی مادرش ازش سوال میکرده از ترس ، به قول مادر بزرگش لال میشده و جوابش رو نمی تونسته بده ، دیگه نمیذاره خانه علم بیاد و نگهش میداره خونه،تا کارهای خونه رو انجام بده و از بچهی کوچیک ترش مراقبت کنه.
آرزو مادربزرگش رو پیش ما آوردهبود. مادربزرگ هم شروع به صحبت کرد . کلی از بدبختیهاش میگفت ومریضیهاش و اینکه پول دوا و درمونش رو نداره و هر از گاهی که به من مجال صحبت میداد ازش میخواستم تا بذاره آرزو بیاد پیش ما و به تحصیل ادامه بده - چون آرزو همهی دلخوشیش اومدن پیش ما بود - با کلی کلنجار رفتن اجازهی رفتن پیش نامادری حاصل شد و قرار شد عصر بریم خونهی اونا.به آرزو قول دادم نامادریش رو راضی کنم تا بذاره بیاد پیش ما.یه کم خیالش راحت شد و دوباره بغلم کرد و با خوشحالی منو بوسید.هنوز میترسید.باورش نمیشد من میام پیش مادرش.گفت که واقعا میای؟ و منم سعی می کردم بهش اطمینان ِ خاطر بدم و یادآوری کنم که قراره همه چیز درست شه ..
حوالی ساعت شش
به همراه خانم میرآفتاب و خواهر آرزو رفتیم خونشون. در زدیم آرزو خیلی خوشحال شده بود. ازمون خواست تا بریم داخل و مدام حرفش رو تکرار میکرد. نامادریش اومد. نشستیم و صحبت رو آغاز ... نامادری ِ آرزو میخواست تمام سختیهایی که کشیده بود رو سر این دختر خالی کنه. پای درد دلش نشستیم و با صبر و یه کم محبت، آرومش کردیم و کمکم راضیش کردیم که بذاره آرزو بیاد پیش ما و بالاخره راضی شد.آرزو خیلی خوشحال شدهبود / اون به آرزوش رسیدهبود از ته دلش خوشحال و راضی بود و میخندید.مادر بزرگ پیرش هم کلی خوشحال شدهبود و هی برامون دعا می خوند و احساس ِ خوبش رو به شیوه های مختلف بیان می کرد برامون .
آرزوی آرزو کوچولو، داشتن محبت و مهر پدر و مادرشه و یه امنیت که از این ترس وحشتناک رها بشه،حتی برای چند ساعت، آرامش و شادی رو حس کنه و مهری ازجنس مهر مادرانهای رو که ...
معصومه نجفی
هیچوقت یادم نمیرود بلوار میرداماد را به سمت خیابان شریعتی رانندگی میکردم. وقتی به چراغ قرمز 180 ثانیهایاش برخورد کردم عصبی شدم. تازه از محل کارم تعطیل شده بودم و خیلی خسته بودم.
داشتم دیالوگهای معمولم در مورد چراغ قرمزها و ترافیکهای تهران را زمزمه میکردم که کودکی رو به من کرد و گفت: «آقا فال میگیری» چند قدم آن طرفتر دخترک گلفروش با شاخههای لاله صدا زد: «آقا گل بخردیگه... خواهش میکنم». جملهاش تمام نشده بود که با غرور تمام، شیشه پنجره را بالا دادم تا صدایشان را نشنوم و مزاحم نشوند! وقتی چنین برخوردی را از من دیدند بیخیال شدند و رفتند سراغ راننده اتومبیل کناریام.
رنگ قرمز و مدل ماشین سبب شده بود تا از سایر ماشینها متمایز گردد.
پس از چند ثانیه دیدم پسرک فالگیر با صدای بلند گفت: «بچهها... بچهها بیایین علی کریمیه... بازیکن پرسپولیس...» در یک چشم به هم زدن، پنچ شش نفر از کودکان کار، دور ماشینش را گرفتند. من هم بیاختیار سرم را چرخاندم تا عکسالعمل علی کریمی را ببینم. او با لبخندی دنبالهدار از همه کودکان فال و گل و شکلات گرفت تا آنها را خوشحال کند. چراغ سبز شد و بچهها هنوز بیخیال کریمی نشده بودند. علی کریمی که با بوووووق ماشینهای پشت سرش مواجه شده بود، اتومبیلش را حرکت داد و بعد از چراغ قرمز، ماشینش را نگه داشت. من هم از روی کنجکاوی پشت سر جادوگر ایستادم.
کاپیتان پرسپولیسیها از ماشین پیاده شد و دخترک گلفروش را محکم بوسید و پسری که آدامس میفروخت را بغل کرد. امضا داد و تمام گلهای لاله گلفروش را خرید و چند فال حافظ هم گرفت. برایم عجیب بود. مگر میتوان باور کرد جادوگر که گاهی حوصله خودش را هم ندارد اینطور برخورد کند؟
دخترک گلفروش از فرط خوشحالی نمیدانست چکار کند و بالا و پایین میپرید. کریمی که دیگر نمیدانست چکار کند، با صدایی خشدار گفت: «بچهها باید بروم سر تمرین. دیرم شده.» خداحافظ... خداحافظ» کودکان کار نیز با تشویق چند ثانیهای علی کریمی... کریمی دوستت داریم، او را بدرقه کردند...
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ |