سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اى اسیران آز باز ایستید که گراینده دنیا را آن هنگام بیم فرا آید که بلاهاى روزگار دندان به هم ساید . مردم کار ترتیب خود را خود برانید و نفس خود را از عادتها که بدان حریص است باز گردانید [نهج البلاغه]
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 1

 

    هرگز یادم نمیرود ..خروس قندی ات را پس دادم و گفتم : آخه این هم شد شیرینی؟

و تو چشمهایت خیس شد .حالا بابا شده ام. اول برج است به خانه میروم، با جعبه شیرینی در دست.

چشم هایم خیس است ، در حسرت آن خروس قندی که روزی به تو پس دادم.

 

 

 

 

 



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در چهارشنبه 90/12/17 و ساعت 5:17 عصر | نظرات دیگران()

     

     

     
    تاریخ : یکشنبه بیست و سوم بهمن 1390

    آرزوهای اکثر آدما انقدر زیباست که وقتی از آرزوهاشون صحبت می‌کنن یه آرامش بزرگ رو به همراه داره و تو دلهاشون خوشحال و امیدوار به آینده لبخندی روی لباشون نقش می‌بنده و چشمهاشون از شادی برق میزنه .
    اینجا " خانه علم " ِ خاک سفیده
    اینجا همه چیز متفاوته و هر چیزی با جزئیات ، حال و هوا و رنگ ِ خودشو داره ،حتی آرزوهای آدماش به نسبت ِ آرزوهای بزرگ ِ دیگران نیست / که یه جورایی، خیلی وقتا با درد و رنج زیادی همراهه. شاید اگه امروز اینجا بودی بهتر با نسبت ِ خواسته های هرچند کوچیکشون آشنا می شدی :
    شنبه ساعت سه‌ونیم
    هر وقت در خانه علم رو می‌زنن دلم می‌لرزه. انگار صدای در این خونه، صدای غصه های بچه هاییه که تا حالا کسی صداشون رو نشنیده و یا وقتی شنیده، نشنیده گرفتنش براش راحت‌تر بوده .
    مهمون داشتیم. در رو که باز کردیم آرزو بود به همراه مادر بزرگ مریضش، وقتی من رو دید خیلی خوشحال شد. سریع اومد تو بغلم. اشک تو چشماش حلقه زده‌ بود. به‌راحتی می‌شد از تو چشماش درد و رنج بی‌پناهی رو خوند. - آرزو آدم توداریه، کم حرف می زنه، کم درد دل می‌کنه و همیشه انقدر حجم غصه هاش زیاد بوده و هست که با کوچک‌ترین اتفاقی بغضش بشکنه - سریع اشکاشو پاک کرد که متوجه گریه‌کردنش و شکستنش نشم با این که فقط یازده سالشه اما خیلی از رفتاراش پختگی رفتارهای آدم بزرگا رو داره!

    مادرش معتاد بوده و خیلی وقته که اونا رو ترک کرده. پدرش دوباره ازدواج میکنه و آرزو کنار نامادریش بزرگ میشه.پدرش هم بعدها معتاد میشه و دوباره ازدواج میکنه و نامادریش پدرش رو هم از خونه بیرون می‌کنه و مسئولیت زندگی رو خودش به دوش می‌کشه . انقدر تو خونه‌های مردم کار می‌کنه که بتونه شکم این بچه‌ها رو سیر کنه و وقتی می‌رسه خونه حال و حوصله‌ی بچه‌ها رو نداره و دائم دعواشون می‌کنه.مخصوصا آرزو رو یه وقتهایی به شدت کتکش می‌زنه . آرزو آنقدر شکنجه شده که بخاد به شدت از نامادریش بیترسه. حدود یک ماه می‌اومد خانه علم اما چون از نظر هوشی به خوبی خواهرش نبود و وقتی مادرش ازش سوال می‌کرده از ترس ، به قول مادر بزرگش لال میشده و جوابش رو نمی تونسته بده ، دیگه نمیذاره خانه علم بیاد و نگهش می‌داره خونه،تا کارهای خونه رو انجام بده و از بچه‌ی کوچیک ترش مراقبت کنه.

    آرزو مادربزرگش رو پیش ما آورده‌بود. مادربزرگ هم شروع به صحبت کرد . کلی از بدبختیهاش می‌گفت ومریضی‌هاش و اینکه پول دوا و درمونش رو نداره و هر از گاهی که به من مجال صحبت می‌داد ازش می‌خواستم تا بذاره آرزو بیاد پیش ما و به تحصیل ادامه بده - چون آرزو همه‌ی دل‌خوشیش اومدن پیش ما بود - با کلی کلنجار رفتن اجازه‌ی رفتن پیش نامادری حاصل شد و قرار شد عصر بریم خونه‌ی اونا.به آرزو قول دادم نامادریش رو راضی کنم تا بذاره بیاد پیش ما.یه کم خیالش راحت شد و دوباره بغلم کرد و با خوشحالی منو بوسید.هنوز می‌ترسید.باورش نمی‌شد من میام پیش مادرش.گفت که واقعا میای؟ و منم سعی می کردم بهش اطمینان ِ خاطر بدم و یادآوری کنم که قراره همه چیز درست شه ..

    حوالی ساعت شش
    به همراه خانم میرآفتاب و خواهر آرزو رفتیم خونشون. در زدیم آرزو خیلی خوشحال شده‌ بود. ازمون خواست تا بریم داخل و مدام حرفش رو تکرار می‌کرد. نامادریش اومد. نشستیم و صحبت رو آغاز ... نامادری ِ آرزو میخواست تمام سختی‌هایی که کشیده بود رو سر این دختر خالی کنه. پای درد دلش نشستیم و با صبر و یه کم محبت، آرومش کردیم و کم‌کم راضیش کردیم که بذاره آرزو بیاد پیش ما و بالاخره راضی شد.آرزو خیلی خوشحال شده‌بود / اون به آرزوش رسیده‌بود از ته دلش خوشحال و راضی بود و می‌خندید.مادر بزرگ پیرش هم کلی خوشحال شده‌بود و هی برامون دعا می خوند و احساس ِ خوبش رو به شیوه های مختلف بیان می کرد برامون .
    آرزوی آرزو کوچولو، داشتن محبت و مهر پدر و مادرشه و یه امنیت که از این ترس وحشتناک رها بشه،حتی برای چند ساعت، آرامش و شادی رو حس کنه و مهری ازجنس مهر مادرانه‌ای رو که ...

    معصومه نجفی



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در دوشنبه 90/12/15 و ساعت 5:41 عصر | نظرات دیگران()

    هیچوقت یادم نمی‌رود بلوار میرداماد را به سمت خیابان شریعتی رانندگی می‌کردم. وقتی به چراغ قرمز 180 ثانیه‌ای‌اش برخورد کردم عصبی شدم. تازه از محل کارم تعطیل شده بودم و خیلی خسته بودم.
    داشتم دیالوگ‌های معمولم در مورد چراغ قرمز‌ها و ترافیک‌های تهران را زمزمه می‌کردم که کودکی رو به من کرد و گفت: «آقا فال می‌گیری» چند قدم آن طرف‌تر دخترک گلفروش با شاخه‌های لاله صدا زد: «آقا گل بخردیگه... خواهش می‌کنم». جمله‌اش تمام نشده بود که با غرور تمام، شیشه پنجره را بالا دادم تا صدایشان را نشنوم و مزاحم نشوند! وقتی چنین برخوردی را از من دیدند بی‌خیال شدند و رفتند سراغ راننده اتومبیل کناری‌ام.
    رنگ قرمز و مدل ماشین سبب شده بود تا از سایر ماشین‌ها متمایز گردد.
    پس از چند ثانیه دیدم پسرک فالگیر با صدای بلند گفت: «بچه‌ها... بچه‌ها بیایین علی کریمیه... بازیکن پرسپولیس...» در یک چشم به هم زدن، پنچ شش نفر از کودکان کار، دور ماشینش را گرفتند. من هم بی‌اختیار سرم را چرخاندم تا عکس‌العمل علی کریمی را ببینم. او با لبخندی دنباله‌دار از همه کودکان فال و گل و شکلات گرفت تا آن‌ها را خوشحال کند. چراغ سبز شد و بچه‌ها هنوز بی‌خیال کریمی نشده بودند. علی کریمی که با بوووووق ماشین‌های پشت سرش مواجه شده بود، اتومبیلش را حرکت داد و بعد از چراغ قرمز، ماشینش را نگه داشت. من هم از روی کنجکاوی پشت سر جادوگر ایستادم.
    کاپیتان پرسپولیسی‌ها از ماشین پیاده شد و دخترک گلفروش را محکم بوسید و پسری که آدامس می‌فروخت را بغل کرد. امضا داد و تمام گل‌های لاله گلفروش را خرید و چند فال حافظ هم گرفت. برایم عجیب بود. مگر می‌توان باور کرد جادوگر که گاهی حوصله خودش را هم ندارد اینطور برخورد کند؟
    دخترک گلفروش از فرط خوشحالی نمی‌دانست چکار کند و بالا و پایین می‌پرید. کریمی که دیگر نمی‌دانست چکار کند، با صدایی خش‌دار گفت: «بچه‌ها باید بروم سر تمرین. دیرم شده.» خداحافظ... خداحافظ» کودکان کار نیز با تشویق چند ثانیه‌ای علی کریمی... کریمی دوستت داریم، او را بدرقه کردند...

    گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در شنبه 90/11/8 و ساعت 5:49 عصر | نظرات دیگران()
    <   <<   6   7   8      >
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    غم خرید نان در پایین شهر...
    سنگ قبر جالب و متاثرکننده یک دختربچه سرطانی
    توافق ضعیف ژنو در لانه جاسوسی
    پیام علی کریمی به گروهک تروریستی
    صدا و سیمای ایران=گسترش ماهواره
    یادداشت جالب یک ایرانی در پیج ظریف
    معنی « قتیل العبرات » چیست ؟
    زینب (س) چگونه کربلا را در تاریخ زنده نگه داشت؟
    داستان زیبای خیانت
    یک نمونه از هزار..........
    تصاویربیماری ناشناخته محمد امین
    غلامرضا تختی حالا در آمریکا زندگی میکند.
    پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت
    فقر فرهنگی و اجتماعی
    عاشورا در عاشورا...(عکسی درد آور )
    [همه عناوین(117)][عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا