هرگز یادم نمیرود.خروس قندی ات را پس دادم و گفتم : این هم شد شیرینی؟ و تو چشمهایت خیس شد.
حالا بابا شده ام .اول برج است. به خانه میروم .. با جعبه شیرینی در دست.
چشم هایم خیس است ..در حسرت آن خروس قندی که روزی به تو پس دادم.
ح.انصاری
نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در یکشنبه 88/4/14 و ساعت 2:50 عصر | نظرات دیگران()