هرگز یادم نمیرود ..خروس قندی ات را پس دادم و گفتم : آخه این هم شد شیرینی؟
و تو چشمهایت خیس شد .حالا بابا شده ام. اول برج است به خانه میروم، با جعبه شیرینی در دست.
چشم هایم خیس است ، در حسرت آن خروس قندی که روزی به تو پس دادم.
نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در چهارشنبه 90/12/17 و ساعت 5:17 عصر | نظرات دیگران()