آرزوهای اکثر آدما انقدر زیباست که وقتی از آرزوهاشون صحبت میکنن یه آرامش بزرگ رو به همراه داره و تو دلهاشون خوشحال و امیدوار به آینده لبخندی روی لباشون نقش میبنده و چشمهاشون از شادی برق میزنه .
اینجا " خانه علم " ِ خاک سفیده
اینجا همه چیز متفاوته و هر چیزی با جزئیات ، حال و هوا و رنگ ِ خودشو داره ،حتی آرزوهای آدماش به نسبت ِ آرزوهای بزرگ ِ دیگران نیست / که یه جورایی، خیلی وقتا با درد و رنج زیادی همراهه. شاید اگه امروز اینجا بودی بهتر با نسبت ِ خواسته های هرچند کوچیکشون آشنا می شدی :
شنبه ساعت سهونیم
هر وقت در خانه علم رو میزنن دلم میلرزه. انگار صدای در این خونه، صدای غصه های بچه هاییه که تا حالا کسی صداشون رو نشنیده و یا وقتی شنیده، نشنیده گرفتنش براش راحتتر بوده .
مهمون داشتیم. در رو که باز کردیم آرزو بود به همراه مادر بزرگ مریضش، وقتی من رو دید خیلی خوشحال شد. سریع اومد تو بغلم. اشک تو چشماش حلقه زده بود. بهراحتی میشد از تو چشماش درد و رنج بیپناهی رو خوند. - آرزو آدم توداریه، کم حرف می زنه، کم درد دل میکنه و همیشه انقدر حجم غصه هاش زیاد بوده و هست که با کوچکترین اتفاقی بغضش بشکنه - سریع اشکاشو پاک کرد که متوجه گریهکردنش و شکستنش نشم با این که فقط یازده سالشه اما خیلی از رفتاراش پختگی رفتارهای آدم بزرگا رو داره!
مادرش معتاد بوده و خیلی وقته که اونا رو ترک کرده. پدرش دوباره ازدواج میکنه و آرزو کنار نامادریش بزرگ میشه.پدرش هم بعدها معتاد میشه و دوباره ازدواج میکنه و نامادریش پدرش رو هم از خونه بیرون میکنه و مسئولیت زندگی رو خودش به دوش میکشه . انقدر تو خونههای مردم کار میکنه که بتونه شکم این بچهها رو سیر کنه و وقتی میرسه خونه حال و حوصلهی بچهها رو نداره و دائم دعواشون میکنه.مخصوصا آرزو رو یه وقتهایی به شدت کتکش میزنه . آرزو آنقدر شکنجه شده که بخاد به شدت از نامادریش بیترسه. حدود یک ماه میاومد خانه علم اما چون از نظر هوشی به خوبی خواهرش نبود و وقتی مادرش ازش سوال میکرده از ترس ، به قول مادر بزرگش لال میشده و جوابش رو نمی تونسته بده ، دیگه نمیذاره خانه علم بیاد و نگهش میداره خونه،تا کارهای خونه رو انجام بده و از بچهی کوچیک ترش مراقبت کنه.
آرزو مادربزرگش رو پیش ما آوردهبود. مادربزرگ هم شروع به صحبت کرد . کلی از بدبختیهاش میگفت ومریضیهاش و اینکه پول دوا و درمونش رو نداره و هر از گاهی که به من مجال صحبت میداد ازش میخواستم تا بذاره آرزو بیاد پیش ما و به تحصیل ادامه بده - چون آرزو همهی دلخوشیش اومدن پیش ما بود - با کلی کلنجار رفتن اجازهی رفتن پیش نامادری حاصل شد و قرار شد عصر بریم خونهی اونا.به آرزو قول دادم نامادریش رو راضی کنم تا بذاره بیاد پیش ما.یه کم خیالش راحت شد و دوباره بغلم کرد و با خوشحالی منو بوسید.هنوز میترسید.باورش نمیشد من میام پیش مادرش.گفت که واقعا میای؟ و منم سعی می کردم بهش اطمینان ِ خاطر بدم و یادآوری کنم که قراره همه چیز درست شه ..
حوالی ساعت شش
به همراه خانم میرآفتاب و خواهر آرزو رفتیم خونشون. در زدیم آرزو خیلی خوشحال شده بود. ازمون خواست تا بریم داخل و مدام حرفش رو تکرار میکرد. نامادریش اومد. نشستیم و صحبت رو آغاز ... نامادری ِ آرزو میخواست تمام سختیهایی که کشیده بود رو سر این دختر خالی کنه. پای درد دلش نشستیم و با صبر و یه کم محبت، آرومش کردیم و کمکم راضیش کردیم که بذاره آرزو بیاد پیش ما و بالاخره راضی شد.آرزو خیلی خوشحال شدهبود / اون به آرزوش رسیدهبود از ته دلش خوشحال و راضی بود و میخندید.مادر بزرگ پیرش هم کلی خوشحال شدهبود و هی برامون دعا می خوند و احساس ِ خوبش رو به شیوه های مختلف بیان می کرد برامون .
آرزوی آرزو کوچولو، داشتن محبت و مهر پدر و مادرشه و یه امنیت که از این ترس وحشتناک رها بشه،حتی برای چند ساعت، آرامش و شادی رو حس کنه و مهری ازجنس مهر مادرانهای رو که ...
معصومه نجفی
![Link](http://www.parsiblog.com/View/tempIMGs/sade/p/1/bullet.gif)