سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که حکمت القا می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
امروز: شنبه 04 فروردین 30

از این جا شروع شدکه....

 9ماه سختی و رنج..9ماه نگرانی..دلهره..9ماه پرستاری و نگهداری.....

روزهای آخر که میشه دیگه طاقت نداره...میخواد هر چه زودتر این چند روز هم تموم بشه تا ماحصل چند ماه

چشم انتظاری و امیدو ببینه....

وقتی به دنیا میایی..وقتی همه نازت میکنن..باهات بازی میکنن...اگه گریه ات گرفت اگه دردی داشتی

دوباره باید بری تو بغل همونی که عاشقته ..و تو آغوشش آروم میگیری...

همونی که مثل پروانه دورت میچرخه..شبا خواب نداره ..توی روز هم وسایل آرامشتو فراهم میکنه..

اگه یه روز نبینیش ..بهونه میگیری..گریه میکنی ...دست و پا میزنی..

با زبون بی زبونی..میگی من فقط اونو میخوام ..فقط تو بغل اونه که خوابم میبره...

میخوری زمین ..بلندت میکنه .. بغلت میکنه سرتو میچسبونه به صورتش و با هم گریه میکنید...

تو از درد... اون از غم تو...از درد تو..مهربونی چقدر سخته..

تو حتی نمیتونی قاشق غذاتو بالا بیاری ...ولی اون تو خونه ..تو مهمونی ..تو عروسی..

تا بهت غذا نده...خودش هیچی نمیخوره...

میدونستی ..کمرش.. دندوناش ...اعصابش .بخاطر تو ..برای اینکه تورو به این دنیا معرفی کنه..داغون شده..

تا حالا بهت گفته....یادته گریه میکردی ..میگفتی باید منو بغل کنی..با اینکه خودت میتونستی راه بری..

اون بغلت کرده ..ولی بهت نگفته که کمرش زانواش درد میکنه..میدونی چرا..چون حاضر نیست ناراحتی و

دل شکستنتو ببینه...چون اون یه مادره....مادر

حالا که خودت میتونی غذا بخوری...خودت پول در بیاری..خودت تصمیم بگیری....حالا که از آب و گل

در اومدی ..یادت میره ...همه چیز یادت میره..

ولی بازم اونه که مرام داره ..اونه که پیش همه ازت تعریف میکنه و میگه خیلی ازش راضی ام..

اما...وقتی میایی خونه ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی : ووم
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در سه شنبه 86/3/8 و ساعت 6:23 عصر | نظرات دیگران()

     

    توجه فرمایید........ شنوندگان عزیز...توجه فرمایید...خونین شهر...شهر خون...آزاد شد...

     

    چه شور و شوق باحالی بود...کوچیک بودم ولی همه چیزو میفهمیدم....

    ...مردم تو خیابونا خوشحالی میکردن...نمیدونستن باید چی کار کنن..مست بودن...مست پیروزی

    هر کسی میخواست یه جوری هیجانشو خالی کنه...میرفتن تو شیرنی فروشی..طبقو از

    تو یخچال در میووردن و پخش میکردن....همه بیرون از خونه ها بودن تا احساساتشونو خالی کنن ..

    نمیشد تو خونه موند ...اگه میموندی از دلتنگیه تو خیابون سکته میکردی ...باید میومدی تا

    خوشحالیتو به همه نشون بدی...

    پیرزن مهربون محلمون که پسرش تو جبهه شهید شده بود از خوشحالی گریه میکرد ...

    یه کاسه نقل اوورده بود و رو سر مردم  تو کوچه پس کوچه ها که خودشونم نمیدونستن کجا

    باید برن میریخت...یادمه یه سری ریخته بودن پشت یه وانت و از اون بالا مردمو تهییج میکردن..

    میرفتی بالا میومدی پایین یه دفعه میدیدی با مردم 10تامحله پایین تر رفتی.............

    مردم تا چند روز آشفته بودن نه از بی نظمی بلکه از نظم  نظام فداکاری..عشق به میهن...........

    مسجد خرمشهرو که نشون میداد معنیه مقاومتو میفهمیدی...........

    اون وقت بود که پوز عراقیا به خاک مالیده شد..اون که میخواست 3روزه تهرانو بگیره..نتونست

    حتی از خرمشهر رد بشه...

    بعد از این چند روز همه یه جورایی حالشون گرفته شد چون یه چیزی شنیدن.......

    شما هم شنیدید......

    ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته       خون یارانت پر ثمر گشته

     آه و واویلا کو جهان آرا..................       ....................................

     

    مردا و زنای اون موقع با اسلحه سبک جلوی بعثیا وایسادن و شهید شدن... تا دونه آخرشون ...

    تا  من و تو زنده بمونیم و بتونیم ..داستانشونو تو وبلاگامون بنویسیم...خیلی سالارید

    یا محمد و یا علی



  • کلمات کلیدی : ووم
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در دوشنبه 86/2/31 و ساعت 6:41 عصر | نظرات دیگران()

    دوشنبه 21/2/83

    زنگ میزنم به بابا که شهرستانه :

    سلام بابا... برا عروسیه فردا شب بیا تهران

    نه بابا ..من نمیام ولی مادرتو میفرستم.. شما برید خوش باشید..

    بابا میدونم برا چی نمیخوای بیایی.. فقط بیا تا پیش هم باشیم اگه نخواستی عروسی نیا..

    ( 4 یا 5 فروردین بود که عموم از دنیا رفت و بابا به احترام ایشون نمیخواست عروسی بره)

    من کارامو میکنم و شنبه صبح میام تهران...

    خداحافظی میکنم و آماده میشیم برا عروسیه فردا شب..

     

    ...شنبه  26/ 2/ 83  ساعت 7.30 صبح محل کار ( پس فردا چهارشنبه 26/2/86 سه ساله میشه)

    داریم با همکارا مقدمات صبحانرو آماده میکنیم...که تلفن زنگ میزنه....

    همسرم میگه دایی باهات کار داره یه زنگ بهش بزن...

    تعجب میکنم و ترسی تو دلم میوفته...دایی شهرستانه این موقع صبح چه کاری بامن داره...

    سلام دایی کاری داری....

    کار خاصی نیست امروز صبح بابات حالش خوب نبود بردیمش بیمارستان...

    حول میشم قاطی میکنم...خداحافظی..وفقط میگم الان راه میوفتم...

    همکارام موضوع رو میپرسن .میگم.....

    یکی از اونا میگه...دوباره زنگ بزن بگو حالش چطوره...

    دایی ...الان حالش چطوره...

    میزنه زیر گریه.....وای...باورم نمیشه...زانو میزنم ...هر کاری میکنم گریه ام نمیگیره...

     

    وقتی رفتیم نطنز فهمیدیم..بابا صبح زود میاد کنار جاده تا سوار اتوبوس بشه و بیاد تهران..

    اتوبوس که میرسه... حالش بد میشه و میوفته....چند نفر که اونجا بودن میرسوننش بیمارستان..

    ولی آقای صنوبری میگفت قبل از اینکه برسیم بیمارستان بابات سرش رو پاهای من بود که دیدم تموم کرد...

    تنهای تنها...همیشه تنها بود ..ما بودیم ولی انگار که نبودیم...

    ساکشو که باز کردیم دیدیم همه چیز هست..

    از گوشت و مرغ گرفته تا ماستو..شامی و میوه که میخواسته برای ما بیاره...

     ما هم اونارو دادیم به مهمونامون ...شاید میدونسته که مهمون داره.........

    وقتی سفر بابارو یادم میاد این شعر وترانه به ذهنم میرسه...

    مسافر خسته من بار سفر رو  بسته بود                         تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود

    میخواست که از اونجا بره ولی نمیدونست کجا                 دلش پر از گلایه بود ولی نمیدونست چرا

    دفتر خاطراتشو رو تاقچه جا گذاشتو رفت                        عکسای یادگاریشو برای ما گذاشتو رفت

    دل که به جاده میسپرت کسی اونو صدا نکرد                    نگاه عاشقونه ای برای اون دعا نکرد

    حالا دیگه تو غربتش ستاره سر نمیزنه                             تو لحظه های بی کسی پرنده پر نمیزنه

    با کوله بار خستگی تو جاده های خاطره                     مسافر خستهء من یه عمر که مسافره ..یه عمره که مسافره

    خدا رحمت کنه همه باباها و مامانارو که جاشون خالیه...

    برای شادی ارواح همه گذشتگان فاتحه با ذکر صلوات

                                                                                       یا محمد و یاعلی

     



  • کلمات کلیدی : ووم
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در دوشنبه 86/2/24 و ساعت 10:27 صبح | نظرات دیگران()
    <   <<   26   27   28   29   30   >>   >
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    غم خرید نان در پایین شهر...
    سنگ قبر جالب و متاثرکننده یک دختربچه سرطانی
    توافق ضعیف ژنو در لانه جاسوسی
    پیام علی کریمی به گروهک تروریستی
    صدا و سیمای ایران=گسترش ماهواره
    یادداشت جالب یک ایرانی در پیج ظریف
    معنی « قتیل العبرات » چیست ؟
    زینب (س) چگونه کربلا را در تاریخ زنده نگه داشت؟
    داستان زیبای خیانت
    یک نمونه از هزار..........
    تصاویربیماری ناشناخته محمد امین
    غلامرضا تختی حالا در آمریکا زندگی میکند.
    پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت
    فقر فرهنگی و اجتماعی
    عاشورا در عاشورا...(عکسی درد آور )
    [همه عناوین(117)][عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا