یکی بود ..یکی نبود..غیر از خدای مهربون هیچکس نبود..
شهری بود خرم و زیبا..با مردمی خوب و با صفا......
همه توی شهر مشغول کار و زندگی بودن.......... که.........
که یه روز آرامش شهر تبدیل به هیاهو شد .. یکدفعه آسمون تاریک شد...
پرنده های زشتو آهنی با صدای وحشتناکی اومدن... همه ترسیدن ..
تا بفهمن چی شده...همه جا خراب شده بود. .خیلیها تو خیابونا افتاده بودن...
بعضیا ناله میکردن و بعضیا آروم خوابیده بودن....
یه بچه کوچیک اون وسط هی مادرشو تکون میداد..صدا میزد ..
تازه فهمیدن که چی شده ..
یکی از این همسایه های مزدور به ما حمله کرده بود گفتن باید چی کار کنیم ..
چاره نداریم باید دفاع کنیم..از خودمون...خاکمون ..میهنمون..
جوونا جمع شدن و تا جایی که تونستن جلوشون وایستادن...
چیزی نداشتن که بخوان اونارو بیرون کنن...فقط غیرت داشتن...همین..
یکی از اون با غیرتا..با مراما..با هیبتا..که میجنگید با بعثیا..
یکهو دیدش یه ماشینه اسیر گرفته میبره..
خوب که نگاه کرد.. دید میشناسه اون اسیرو..... خواهرشه ...
آره خودش بود همون که مونده بود تا با داداشش دفاع کنه از وطنش..
خدا یا چی کار کنم نمیتونم اونو آْزاد کنم...بعثیا دیوونه و پست فطرتن...
یه فکری کرد ...سخت بود.. ولی...از خدا یه قول گرفت...
. ار پی جی رفت روی دوشش...نشونه گرفت...
اشک اومد رو گونه ها ش..خداحا فظی کرد با خواهرش.. .....
..... ...... ....... ........ .......... و خدا..........
بعد از یه مدتی خدا هم به قولی که داده بود وفا کرد...اونم رفت پیش خواهرش
یا محمد و یا علی