سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از امام رضا علیه السلام پرسیده شد : آیا مردم می توانند پرسیدن از چیزی را که بدان نیاز دارند واگذارند؟ فرمود : نه . [یونس بن عبد الرحمان از برخی یارانش]
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 17

 

گفته میشود تولد نوزادی در اسرائیل یهودیان این کشور را به شدت وحشت زده کرده است زیرا این نوزاد یهودی شباهت بسیار زیادی به دجال آخرالزمان که در تمام کتب دینی و غیر دینی جهان از جمله در یهودیت ، مسیحیت و اسلام از آن به عنوان فتنه گر و دروغگوی آخرالزمان نام برده شده است دارد

آیا این نوزاد که با مرگ دست و پنجه نرم میکند همان دجال فتنه گر است ، اگر این همان است آیا خبری وحشتناکتر از این جود دارد و اگر نیست چطور این همه شباهت ، نظر شما چیست ؟ نظر دوستان شما در مورد این خبر چیست

در مورد دجال آخرالزمان داستانهای بسیاری نقل شده که بعضی ساختگی و بعضی دارای سند معتبر هستند که ما برخی از آنها را برای شما شرح میدهیم ، مطالب زیر با زحمت از منابع مختلف شیعه و سنی گلچین شده است اما برخی موارد صد در صد قابل تائید نیست .... الله الاعلم

برخی منابع نیز سعی داشتند دجال را از وجود یک شخص به یک گروه یا تفکر یا اسرائیل و آمریکا و حتی اسکناس یک دلاری آمریکا و تفاسیر آن ربط دهند که بخاطر آنکه نگارنده این متن ، آن متون را از احساسات ضد صهیونیستی و ضد آمریکائی نشات گرفته تصور کرد از ذکر آن خودداری میکنیم و تحقیق در این مورد را به علاقه مندان واگذار میکنیم

ابوبکر اسکافی در کتاب فوائد الأخبار از جابر بن عبدالله نقل کرده که رسول خدا (ص) فرمودند:
کسی که دجال را تکذیب کند کافر شده و کسی که مهدی علیه السلام را تکذیب کند کافر شده است

حدیث بالا و احادیث دیگر نشان دهنده این موضوع است که به احتمال بسیار دجال یک شخص و از جنس مذکر است نه تفکر و ایده و کشور یا قدرت و ثروت و دجال موعود با دجال ها و دروغگو هائی که در برخی احادیث به تکثر آنها تا شصت نفر اشاره شده است فرق دارد

الله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

از جمع داستانها و احادیث مختلف فارق از راست یا ساختگی بودن آنها دجال دارای حالات زیر است :

ناقص ، کور و یک چشمی است و ‏از اصل خلقت یک چشم ندارد به طورى که ‏گودى حدقه‏اش نیست و ادعای خدائی میکند در صورتیکه در خدا نقص و عیب وجود ندارد
چشم چپش در وسط پیشانی او قرار دارد ( لوچ هم هست )
از قوم یهود است

http://www.sonycard20.com/news/images/dajjal_2.jpg


مردی چاق و سرخ روی است ( در برخی منابع ذکر شده است که لحاظ بزرگی هیکل هیچ انسانی از ابتدای خلقت مانند او وجود نداشته است )
موهایش مجعد است
پایش لنگ است
دارای قدرتهای فوق بشری و جادوئی است به نحوی که تصور میشود مرده را زنده میکند و در قحطی مردم را طعام میدهد
هفتاد هزار ترک ، یهود ، زنا زاده ، خواننده ، نوازنده ، بادیه نشین و زن از او پیروی می کنند به هرخرابه ای برسد می گوید گنج هایت را آشکار کن پس آنچه گنج دارد آشکارمی شود
طول حکومتش چهل روز است و در این مدت همه را به کفر میکشد
برای نجات از شرش حفظ نمودن سوره کهف قبل از خروجش و در صورت رویت وی خواندن سوره حمد و خانه نشینی و توکل بر خدا توصیه شده است
بر همه جا وارد میشود بجز مکه و مدینه
از اصفهان ، یهودیه ، خراسان یا سیستان خروج میکند ( نکته : نام قدیم اصفهان یهودیه بوده و سیستان نام منطقه ای است بعد از خوراسگان اصفهان که احتمال اینکه منظور از این اسامی مختلف دقیقا یکجا بوده است هست ) این منطقه به همین نام سیستان هم اکنون در نزدیکی اصفهان وجود دارد و اتفاقا قطار اصفهان بندرعباس در ایستگاه کوچک سیستان در حدود 25 کیلومتری اصفهان توقف کوتاهی دارد

http://www.sonycard20.com/news/images/dajjal_1.jpg

و اما مشروح روایات و اسناد :

دجّال با یک چشمش میبیند ، قامتى دراز و چشمانى زاغ دارد که از آنها آب مى ریزد، صورتش آبله رو است و دهانش بوى بد مى دهد، دندانهایش درشت است و ناخنهایش خمیده، پوست بدنش آبله دار و بى مو، در سرش نشانه شکستگى دارد، گردنش دراز، اخلاقش زشت و انگشتانش بسیار بلند است که از وسطهاى کف دستش منشعب مى شود، صدایش طنین دار،شانه هایش بلند و پیشانى اش فراخ است، ریشش به سینه اش فرو هشته، مردى زشت خوى و ترش روست، بر مرکبى سوارست که خودش سرخ و پاهایش سبز است ، سرش چون کوهى بلند و پشتش متناسب با آنست. بر پیشانى اش دو سطر نوشته شده که هر مؤمنى آنرا مى خواند و هرکافرى آنرا تکذیب مى کند، و آن اینکه هر کس از تو پیروى کند شقاوتمند است و هر کس از تو جدا شود خوشبخت است، بیشتر لشکریانش از یهودیان و زنازادگان است. در طرف راست او کوهى سبز و در طرف چپش کوهى سیاه است که با او راه مخفى روند و همراه او توقف مى کنند. مى گوید: این بهشت منست و این یکى از دوزخ من. هر کس از من پیروى کند او را به بهشت مى برم و هر کس نافرمانى کند او را با شمشیر نقمت خود تأدیب مى کنم. در حالی که بهشت او آتش و جهنم او نعمت است
آیا براى شما در مورد دجّال حدیثى بگویم که هیچ پیامبرى به قوم خود نگفته است؟ او ( یک چشمش) نابیناست، و چیزى همانند بهشت و جهنّم با خود حمل مى کند، من شما را از او بیم میدهم آنچنانکه حضرت نوح قومش را بیم داد. من شما را از او بیم مى دهم و هیچ پیامبرى نیست جز اینکه از او برحذر داشته است. ولى من به شما چیزى مى گویم که هیچ پیامبرى به قوم خود نگفته است: مى دانید که او ( نابینا) است و خداوند نابینا نیست. دجّال تا نزدیکى مدینه مى آید و آنگاه سه زلزله در مدینه روى مى دهد، پس هر کافر ومنافقى از شهر بیرون مى رود و بدین سان وحشت از دجّال وارد مدینه نمیشود
در روایات دیگرى آمده است که حضرت رسول (ص) در نماز از فتنه دجّال به خدا پناه مى برد و به اصحابش مى فرمود: همراه او آتش و نورى هست، آتش او آب خنک است و آب او آتش است. هر کس از شما شیعیان آن زمان را درک کند خود را به آنچه که آتش به نظر مى رسد بیفکند که آنچه آتش تصوّرشود آب گوارائى است
البتّه این معنى به نظر مى رسد که دور از واقعیت باشد و تصوّر نمى رود که پیامبر اکرم(ص) چنین تعبیرى را فرموده باشد، ولى در منابع اهل سنّت موجود است.
دجّال مردى درشت و چاق است و در میان مخلوقات خدا از حضرت آدم تا پایان جهان کسى بزرگتر از او نیست.»
از روزیکه خداوند اولاد حضرت آدم را آفریده است فتنه اى بالاتر از فتنه دجّال نیست. خداوند پیامبرى نفرستاده جز اینکه امّت خود را از فتنه دجّال بیم داده است. من آخرین پیامبر و شما آخرین امّت هستید، او بدون تردید درمیان شما خروج خواهدکرد»
هان اى مردم! خداوند پیامبرى را نفرستاده جز اینکه قوم خود را از دجّال بیم داده است وخداوند او را براى زمان شما ذخیره کرده است. اگر کارهاى او بر شما مشتبه شود، این هرگز مشتبه نشود که او کور است و پروردگارتان کور نیست. او بر فراز مرکبى مى آید که بین دو گوشش یک میل است. او خروج مى کند درحالیکه بهشت و جهنّم را با خود یدک میکشد و کوهى از نان و رودخانه اى از آب را همراه خود حمل مى کند. بیشترین پیروانش ازیهودیان، زنان و بادیه نشینان است، به همه اقطار و اکناف جهان وارد مى شود جز مکّه و حوالى مکّه، و مدینه و حوالى مدینه، که هر دو ( مکّه و مدینه) بر او حرام است
بر دجّال حرامست که وارد راههاى کوهستانى مدینه شود، از این رهگذر به وادیهاى نزدیک آن مى آید، در آنجا مردى از بهترین مردم به سوى او خارج مى شود و مى گوید: من گواهى میدهم که تو دجّال ( دروغگو ) هستى . دجّال مى گوید: ای مردم من اگر این مرد را بکشم و سپس زنده سازم،آیا در مورد این امر باز هم شکّ مى کنید؟! مردم مى گویند: نه . پس او را مى کشد وسپس زنده اش مى کند. هنگامى که او را زنده مى کند، او مى گوید : هرگز عقیده من نسبت به تو تغییر نکرده قبلاً هم در همین سطح ترا مى شناختم که الان مى شناسم. دجّال تصمیم مى گیرد که یکبار دیگر او را بکشد ولى خداوند دیگر او را مسلّط نمى سازد. گفته شده که آن مرد حضرت خضر علیه السّلام است،

مدّت چهل روز در روى زمین جولان مى کند، روزى چون یکماه ودیگر روزهایش چون روزهاى شما، سرعتش در روى زمین چون باران است، باد به دنبالش حرکت مى کند، به نزد قومى مى آید و به طرف خود دعوت مى کند. او را تکذیب مى کنند و دست ردّ به سینه اش مى زنند، بر مى گردد، در حالیکه همه اموال آنها را (از طریق سحر وشعبده) با خودش مى برد. آنها صبح مى کنند و مى بینند که چیزى در دست ندارند. آنگاه به سوى آنها باز مى گردد و آنها را به سوى خود فرا مى خواند و همگى او راتصدیق مى کنند و دعوتش را مى پذیرند. به آسمان میگوید: ببار، آسمان مى بارد. به زمین مى گوید: برویان، و زمین مى رویاند. پس دامهاى آنها بهتر از هر زمانى میخورند و به تناسب آن شیر مى دهند، آنگاه به ویرانه آمده مى گوید : گنجهایت را درآور. پس برمى گردد و گنجها همانند زنبوران عسل به دنبالش حرکت مى کنند. جوان چهار شانه اى را مى خواند و با شمشیر دو نیمش مى کند و سپس یکبار دیگر فرا میخواند و خنده کنان به او روى مى کند

کسى صدای او را نمى شنود جز اینکه از او پیروى مى کند جز کسانیکه خداوند آنها را نگهدارد. بهشت و دوزخى خواهد داشت که خواهد گفت: این بهشت منست براى کسانیکه مرا سجده کنند و این جهنّم منست براى کسانیکه از سجده به من ابا کنند

دجّال با هفتاد هزار یهودى خروج مى کند که همگى تا به دندان مسلّح هستند. چون دجّال به حضرت عیسى نگاه کند از ترس ذوب مى شود آنچنانکه سرب در آتش ذوب مى شود. سپس پشت کرده پا به فرار مى نهد. حضرت عیسى (ع) مى فرماید : من ضربتى براى تو دارم که هرگز از من فوت نخواهد شد. پس به او مى رسد و او را طعمه شمشیر مى سازد. دیگر چیزى از آفریده هاى خدا پیدا نمى شود که آن یهودیان در زیر آن مخفى شوند جز اینکه به اذن خدا به حرف درآمده مى گوید: اى مسلمان! اینجا یک نفر یهودى هست او را بکش. هر سنگى و هر جنبندهاى مخفیگاه آنها را بیان مى کند، جز « غرقد» که از درختان آنهاست و لذا به حرف نمى آید» غرقد، نوعى عوسج است و آن درختى است که برگ و بار آنرا بجوشانند و در خضابها به کار برند. نگارنده هنوز به عقیده خود باقى است که دجّال رمز یک آشوبگر و ستمگر از رهبران گروههاى گمراه و خونخوار است که با لشکریان تا به دندان مسلّح طغیان مى کند و ادّعاى الوهیت مى نماید تا روزیکه وعده الهى فرارسد و همه نیروهایش را درهم شکند و خود با یک ضربت از پاى درآید. که حق پابرجا و باطل نابود شدنى است

اسبغ بن نباته‏» ازامیرالمؤمنین‏علیه السلام پرسید: «یا امیرالمؤمنین دجال ‏کیست؟ فرمودند که: آگاه باشید، دجال «صائدبن‏صید» است و شقى کسى است که او را تصدیق کند و سعید کسى است که او را تکذیب کند...و از دهى که معروف به یهودیه ‏است ، خروج مى‏کند. چشم راستش ‏از اصل خلقت ندارد به طورى که ‏گودى حدقه‏اش نیست و دیگرى که ‏در پیشانیش است، مانندستاره ‏صبح مى‏درخشد و در چشمش مانند پارچه گوشت چیزى است گویا که با خون ممزوج است و در میان‏ چشمش ( یا پیشانی ) لفظ «کافر» نوشته شده به‏طورى که همه کس آن را مى‏خواند خواه سواد دار باشد و خواه نه . به ‏دریاها داخل مى‏شود و آفتاب با وى‏ سیر مى‏کند و در پیش رویش کوهى‏است از دود و در پشت‏ سرش کوه‏سفیدى است که خلایق چنین‏ مى‏دانند که آن طعام است و در ایام‏ قحطی شدیدى خروج مى‏کند و به ‏درازگوشی سوار شود و زمین در زیر پایش ‏پیچیده مى‏گردد و به هیچ آبی ‏نمى‏گذرد مگر اینکه خشکیده ‏مى‏شود به طورى که جایش تا روز قیامت ‏خشک مى‏ماند و به آواز بلند ندا مى‏کند، به نوعى که همه جن وانس و شیاطین ، که در ما بین مشرق ‏و مغرب‏اند صداى او را مى‏شنوند.چنین مى‏گوید: « اى دوستان من! به زودى به‏ سوى من آیید. منم آن خدای بزرگ شما و آن کسى که ‏مخلوقات را خلق نمود و ایشان را در محکم نمودن ترکیبشان با هم ‏مساوى گردانید و اندازه صورتها و هیاتهاى ایشان را تعیین نمود و منم‏ آن پروردگار شما که بر همه اشیا قادر است.» و این دشمن خدا ، اینها را دروغ ‏مى‏گوید، زیرا که او مردى است که‏ طعام مى‏خورد و در بازارها راه ‏مى‏رود و پروردگار شما کور نیست‏ و طعام نمى‏خورد و راه نمى‏رود و ازمکانى به مکان دیگر منتقل نمى‏شود. آگاه شوید بدرستى که بسیارى ازتابعان او در آن روز اولاد زنا وصاحبان طیلسان سبز هستند و آن‏ لباسی است (بافتنی بدون دوخت خیاطی) مانند ردا که بر سر ودوش انداخته مى‏شود .خداوند عزوجل او را در شهر«شام‏» در بالاى تلى که معروف است ‏به تل «افیق‏» سه ساعت از روز«جمعه‏» گذشته به دست کسى که ‏مسیح بن مریم علیه السلام در پشت‏ سرش‏ نمازمى‏گزارد، به قتل مى‏رساند.آگاه شوید بدرستى که بعد از این ‏طامه کبرى واقع خواهد شد و آن‏ خروج دابه از زمین است. بعد از آن‏امام على علیه السلام فرمودند که : از من ‏مپرسید که بعد از خروج دابه چه ‏واقع خواهد شد. درآن حال «ترال بن‏سبره‏» به صعصعه گفت که: امیرالمؤمنین از این کلام اعجازنظام، چه چیز اراده نموده اند؟ صعصعه گفت: یا بن سبره! کسى که ‏عیسى ‏بن ‏مریم علیه السلام در پشت ‏سرش ‏نماز مى‏گزارد ، امام دوازدهم‏است!»

طبق روایات ، حوادث مرگبار و وحشتناک زیادی ( 1200 مورد ) قبل از ظهور رخ میدهد که به اعتقاد محققان 1195 مورد آن محقق شده و فقط 5 مورد آن که از مهمترین موارد نشانه های آخرالزمان است باقی مانده است که از این حوادث و نشانه ها بصورت اجمال میتوان به ظهور سفیانی ( از نوادگان ابوسفیان است که از سوریه خروج و کودتا میکند در دین تحریف کرده و آن را منحرف میکند و شیعیان را قتل عام میکند گفته میشود سفیانی با مشخصات رسیده هم اکنون در کشور سوریه از مقامات بلند پایه امنیتی بشمار میرود ) ، ظهور دجال ( دروغگوی یک چشم و وحشتناکی که قدرتهای مافوق بشری دارد در قحطی ظاهر شده و همه مردم را طی چهل روز به کفر و شرک میکشاند ) ، زندیق قزوینی ( شخصی که به مردم ستم فراوان کرده و ظلم را از حد میگذراند ، همنام پیامبر است و حصار ها را تغییر داده و بزرگان مردم را خوار میکند و هر که با او مخالفت کند هر جا باشد وی را یافته نابود گرداند ) بیماری کشنده واگیر دار ( که بسیاری از مردم جهان را گرفتار و به کام مرگ میکشد ) خرابی و مرگهای ناگهانی بغداد ( تا جائی که رهگذران سئوال میکنند این ویرانه ها شهر بغداد بوده است ؟ ) ، علنی شدن گناه و زنا و فسق و فجور و طغیان بر خدا ، رواج کسب های حرام ، شباهت مردان به زنان و زنان به مردان ، آبادی مساجد بدون نمازگزار ، فراگیر شدن ظلم ، تسلط زنان به مردان ، حلال شدن حرام خدا و حرام شدن حلال خدا ، دین لقلقه زبانها میگردد ، قاریان قرآن فراوان و عمل کننندگان به آن کم میشوند ، خوشنودی مردم از شنیدن صداهای حرام لهو و لعب و سنگین شدن گوشها برای شنیدن صدای حق و صدای قرآن ، بی نظمی طبیعت و فصول ، مسلمانان یکدیگر را دروغگو میدانند و چنگ و آب دهان به صورت هم می اندازند ، بلند شدن ساختمانها ، روی آوردن دنیا و خوشی های دنیا به مردم ، خوار شدن علمای دین ، شیوع مرگهای ناگهانی ، سخت شدن دینداری ، تمسخر مومنین تا جائیکه مومن ایمان خود را مخفی میکند ، نا امیدی از ظهور منجی بشریت و بهبود اوضاع ، فقه دین را برای غیر خدا می آموزند و به حج میروند به منظوری غیر از خدا ، مردم ربا میگیرند و رشوه میدهند ، ساختمانها بلند و محکم میشوند ، سفیهان و بی عقلان را بر امور بگمارند ، امرا فاجر ، وزرا ستمگر و کدخدایان خائن گردند ، مردم کار دنیا را بر کار آخرت ترجیح میدهند ، دروغگو به راستگوئی و خائن به امانت داری مشهور میشود ، به خاطر حرص دنیا زنان با مردانشان در تجارت شریک میشوند ، مردم به ناحق شاهد میشوند و بدون مشاهده بخاطر طرفداری شهادت میدهند ، صدای بی دین ها بلند گردد و به سخنان آنها گوش فرا داده شود ، مردم دلهایشان از مردار گندیده تر و از صبر تلخ تر میشود و .......

به دوستان خود بگوئید .....منبع : sonycard20



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در دوشنبه 88/8/25 و ساعت 10:5 صبح | نظرات دیگران()

    این منم غلامرضا، فرزند درد و رنج

    هفته نامه کیهان ورزشی 23 دی ماه سال 1346، یک هفته بعد از مرگ تختی، ویژه نامه یی در باره مرگ، زندگی و قهرمانی های او چاپ کرد.

    در این شماره مطلبی از خود تختی به چاپ رسیده. مهدی دری سر دبیر کیهان ورزشی که دوستی نزدیکی با تختی داشت، قبل از مسابقه های جانی 1956 از او خواست تا خاطرات خود را برای کیهان ورزشی بنویسد. در ابتدای این مطلب به نقل از خود کیهان ورزشی آمده است:

    "تختی روزنامه نگار و نویسنده نبود. او ده بار چرگ نویس و پاک نویس کرد تا این نوشته را نوشت. می گفت: هر عیبی داره ببخشید."

    این بخشی از نوشته های خود تختی است که سال 1338 نوشته شد و هشت سال بعد با تیتر"دوست دارید مرا بشناسید"، در کیهان ورزشی چاپ شد.

    من بیشتر وقت ها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم می کردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی می گذارد به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوشت داشتم، اینکه می گویم دوست داشتم نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق می دانم، نه، من به او احترام می گذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود از قبیل مونتگمری، آیزنهاور و استالین را به دیوار می کوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکس ها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن، اتاق کار خود را ترک می گفت با خود می برد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع شوم از شنیدن نام کشتی گیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه و یا مجله یی که عکسی از آنها می دیدم از ترس اینکه تنم نلرزد آن نشریه را به دور می انداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.

    اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم! من که همیشه حتی از تصویر "پالم" سوئدی می ترسیدم از فردای آن روز به دنبال آنها گشتم و آن عکس های سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشممانم قرار می دادم. من با آن چشمان رنگارنگ و پوست های مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتی گیر ترکها در المپیک های گذشته) می گذرد هنوز لبخندش، کینه اش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده می شد، می بینم، بعدها که "حیدر" از تشک و حریف خداحافظی کرد "پالم"،"کولایف" و آخر از همه "آلبول" پسر موطلایی شوروی ها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در مسکو بر سرش می دیدم نیست جای او را گرفتند اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر و با کمتراز آنها بود نه اینطور نیست بلکه من فراوان عوض شده بودم . من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار می دهم و با آنها راز و نیاز می کنم، با این تفاوت که بی نهایت به آنها علاقه مندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را می نگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارایی بنوشد اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم، من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داد، دندان به روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم هر چند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.



    حیف از حیوان

    با این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمی شدند بر روی آن تمرین کنند فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین می کردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده می کردند، تصدیق می کنند.

    اما پس از یک سال تمرین کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیف تر هم شدم!

    در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من می گفتند: "تو خود را بی سبب شکنجه می دهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمی خوری".

    این گفتارها، این تهمت ها، این ناسزاگویی ها آن هم در آن محیط که نه نشریه یی بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای در آورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مایوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را به دوش می کشیدم و با موتور سیکلت برادرم به خانه می رفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آن همه استهزا پاک کند.

    هیچکس حاضر نبود مرا به کارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم می نگریستند و می گفتند: اینوببین که لخت می شه و تمرین می کنه". من یک سال در زیر این باران استقامت بیهوده یی کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یک سال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یک سال این رنج را بر دوش خود بکشم.

    پس از اینکه به تهران آمدم آن پسر70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه از کشتی گیران زمین نخورم!

    اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.



    من گل کردم

    کفش و لباسمم همان بود، اسمم عوض شده بود، اما هیچکس دیگر به من بد نمی گفت.

    در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتی گیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام می گذاردند، راست هم می گفتند چون من فقط به درد زمین خوردن می خوردم و بس!

    وقتی که 23ساله شدم به غفاری باختم البته این باخت امیدوار کننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن در باره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد، من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامه یی از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم. کاری ندارم، روده درازی نمی کنم فقط می گویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی جرم تشک گرفت.



    فرزند درد و رنجم

    من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند دوست می داشتم و امروز به دوستی آنها بی حد افتخار می کنم اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته می شد مرا شکنجه نمی داد، چون من راه خود را می دیدم. راهی بود روشن که در آن می شنیدم:

    رضا! تو کاری با این حرف ها نداشته باش راه خود را بگیر و برو آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.

    همیشه پیش خود فکر می کردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیده ایم. اوضاع و احوال به قدر واضح و آشکار بود که همه می توانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کرده ام. صعود این قوس مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.

    علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود گوشتی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول می داشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک می کردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم می داد. اصلاً من در این مورد کمتر فکر می کردم چون جرات آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانه یی بود و نباید با یاد آن دلخوش بود. 9 سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.

    من فاصله ما بین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی می دانستم یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام "وزارت!" اگر دیدم متوجه شدم که هیچ کاری نکرده ام و چیزی هم به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام می کردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی؟ من فقط یک مرتبه شوروی ها را پشت سرگذاردم اما آنها سه بار اول شدند. از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی در آنجا که مدال نقره تقسیم می کنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است قرار داشتم در حالی که شوروی ها همیشه نیم متر بلندتر از من می ایستادند و موقعی که از آن بالا می خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟



    قهرمان شدم اما بر مغزم اضافه نشد

    دیگر دلم نمی خواست قهرمان کشور شوم می خواستم به همه آنهایی که به من می خندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر می کرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر بااین اندیشه عذاب نمی کشیدم اما دایم گمان می بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کرده اند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می پنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من می خواهم "قمر" به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی ها عوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا کاملاً "دولا" شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکرده ام.

    تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت این بود که من دیگر خود را حقیر نمی شمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را به دوش می کشیدم از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (1956) یک سال بعد به استانبول رفتم اما این بار نه دروزن ششم و نه دروزن هفتم بودم بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت. آن شخص "حمید کاپلان" نام داشت که اهل آنکارا بود.

    متاسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی و آلمان شدم ولی خودم و همه اطرافیان خوب می دانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی می گرفت و به آن غولان می باخت در گوشم گفت:

    "داش تختی حالا می فهمی چاکرت حسین چی می کشه"...

    او راست می گفت اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب فهمیدم که نباید به این زودی ها قدم به وزن هشتم نهاد.

    پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی او شده بودم نه او...

    این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو به وسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود چه در سال 1954ژاپن و چه در 1957 استانبول در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحت ترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.

    تا قبل از المپیک ملبورن پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سال های 51 و52 در هلسینکی و در فستیوال ورشوبه ترک ها و شوروی ها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو آخرین شکست من از شوروی ها بود تا آنجا من بودم که می خواستم بر کرسی آنها سوار شوم اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من می دویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند به همین جهت من بایستی توجه کافی می کردم و آدم با دقتی می بودم در حالی که چنین نعمتی مانند یک معادله مجهولی" در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه موفق نشدم آن معادله یی را که رد رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم اما حالا فکر نمی کنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.

    همین که من از سکوی دومی به راحتی به پایین آمدم تا "آلبول" در جای پای من قدم گذارم و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن می مانم، همچنان که آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود همان یخبندان مسکو و باکو.

    چرا، در خارج از تشک همه خیال می کنند ما بر خلاف انسان های دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارق العاده است، در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق می کند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشه یی کشیده ام؟ و برای مسابقات جهانی چه کار می خواهم بکنم؟



    پایه مطمئنی بودم

    چندین سال پایه های کرسی یی را تشکیل می دادم که شوروی ها و فقط یک بار ترک ها بر روی آن جای داشتند. همیشه بالای کرسی از آن آنها بود و من پایه یی بودم. یک پایه محکم که هیچ گاه سکوی افتخار را از سستی خود نمی لرزاندم.

    در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم هنوز شوروی ها نمایش کشتی خود را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترک ها به خصوص با سوئدی ها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدر ظفر ترک باختم. هلسینکی نخستین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه خراب بود.

    سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار می شد شوروی ها با یک گروه کشتی گیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و جو خود را آغاز کدند در آنجا همه از آنها وحشت داشتند.

    آن سال شوروی ها جانشین ترک ها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدر ظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسی ام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد درو کردن او را داشتم او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد. اگر قانون امروز می بود من و او مساوی بودیم اما دو بر یک شوروی ها از من بردند.

    این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم و از شبه جزیزه سرد و آرام اسکاندیناوی بود.

    در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد ما شرکت ننمودیم، من از این عدم شرکت تاسفی نمی خورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط الرجال بود.

    پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم.

    من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار می نمود.

    شب های توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم.

    در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم.

    از "پالم" بی نهایت وحشت داشتم حتی می ترسیدم به او حمله کنم در حالی که راحت خاک می شد.

    او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خود را از بدن سفید و پشم آلود اورها سازم او بافت پایی مرا پایین برد و پس از اینکه می خواستم برخیزم یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام می داشت. در آن سال پالم مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بی وفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم. کرلایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بر یک رای دادند.

    به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاری ها، مصری ها و لهستانی ها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند اما کولایف جوان بلغاری را با امتیاز برد.

    حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود.

    او پس از وزن کشی [...] به من داد و گفت: تو علاوه بر اینکه همشهری من "سیراکف" را شکست می دهی شانس داری که مدال طلا بگیری.

    سرنوشت پالم و کولایف شبیه هم بود. مثل سوئدی ها، شوروی ها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که در آنجا هیچ نداشتم در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود.

    کولایف در باکوبه من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم در سه دقیقه آخر خاکش کردم.

    در نخستین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شوروی ها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که آلبول نامیده می شد، نخستین آشنایی من با او در میان توفانی از شادی بی حد و حصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی می نمود که برای بخشش از درگاه خداوند نزد کشیش می روند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوار کننده او را فراموش نخواهم کرد.

    وقتی که او دست مرا فشرد احساس کردم گرمی فراوان در وجودش می جوشد، چهره اش انسان ار وادار به نوازشیم کرد نه جنگ، من اگر جای او می بودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمی کردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناه نداشت...

    اما همین مریم عذرا که در مرحله اول گمان می بردم "توفیق" خودمان او را به راحتی مغلوب می کند درس بزرگی به من داد که در زندگی ام تاثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه، بی تفاوتش با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمی شود به من آموخت که برای ... روزی "رنج" انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است هر آن علم تهدید خود را بر می افزازد.

    او به خیز اول من که برای زیر "یک خم" بود چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم می شود.

    وقتی که یک پایش را بغل کردم بدنم را دیدم که به دور دست هایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمی خورد حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم، گیج شده بودم و بی حد افسرده آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه می کرد در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد در وسط تشک زمینش زدم. چه کار چندش آوری ... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج می کرد و بر فراز کوه ها دایم خاموش می شد او در همان خاموشی و در حالی که چشم هایش [...] سرخ شده بود نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافه اش به خصوص چشمانش بی نهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.

    پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند از من تشکر فراوان کردند. مادرش می گفت مواظب این بچه من باشید او خیلی به شما علاقه دارد!!

    در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد، کلاه او 50 روبل ارزش داشت آن شب نخستین شب آشنایی من و آلبول بود.

    یکی از خادمین حرم امام رضا (ع) می گوید: آخرین باری که تختی به مشهد آمد از خادمین حرم خواهش کرد پس از خلوت شدن حرم به او اجازه دهند چند دقیقه درحرم باشد. مسئولان با درخواست تختی موافقت کردند و آن شب شاهد صحنه ای بودم که واقعا مرا متأثر کرد. مرحوم تختی تنها وارد حرم شد و حدود 15 دقیقه کنار ضریح به راز و نیاز پرداخت. چراغ های حرم خاموش بود و من گوشه ای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم. آن مرحوم در حالیکه دو دست خود را محکم به پنجره ضریح داشت و صورتش را به آن چسبانده بود به شدت می گریست، ناله می کرد و می گفت: یا امام رضا ، من ، غلامرضا، غلام تو هستم. هر چه دارم از تو دارم، کمکم کن. درمانده شدم تا حالا آبروی مرا حفظ کردی نگذار در میان مردم بی آبرو شوم. به من روحیه و توان بده تا بتوانم همیشه در خدمت مردم باشم. تو خیلی چیزها به من دادی. باز هم به کمکت نیاز دارم، ناامیدم نکن.

    خاطرات تختی به نقل از کیهان ورزشی، 24 سال پیش

     

    بازتشر مطالب با ذکر منبع بدون مشکل است. آکادمی ملی المپیک جمهوری اسلامی ایران www.olympicacademy.ir



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در دوشنبه 88/8/11 و ساعت 1:23 عصر | نظرات دیگران()

    نمیدونم چی بگم...

    صفحه حوادث روزنامه ها رو میدیدم و از پوشیده شدن چهره خلافکارها از خودم میپرسیدم....ومعلوم میشد برای حفظ آبروی آنها این تدبیر انجام میگیره...ولی حالا که صدا وسیما بی محابا و یکجانبه داره آبروی چند تا بیگناه رو میبره...پیر ..جوون..کوچیک ..بزرگ...یه اشتباهی انجام دادن(به قول خودشون) این درسته که آبرو و حیثیت طرف رو تو رسانه ملی از بین ببریم....وای وای...چه روزهایی بود که یه بنده خدا میخواست اسامی مفسدین را اعلام کنه...یارو از مدیران ارشد بانکه ولی قیافه که هیچی اسمشم میخوان بیارن مینویسند م.ر ...خداییش این درسته مامور انتظامی میزنه ماشین مردم رو داغون میکنه بعد جناب فرمانده میگه : نکرده واگه انجام داده خودسری بوده واز دستورات ما نبوده....تموم شد...بعد یکی که جو گیر شده یه کاری کرده میان آبروشو میبرند....من کاری به سیاستمدارای زندانی ندارم ولی این بدبختهایی که گرفتن و جلو میلیونها نفر بی آبروشون کردند حقشون نبود...واگه فکر میکنند که با این کارها مردم میترسند اشتباهه...چون مردم میفهمند تفاوت این دروغگوییهارو....خداوند همه رو همه ی همه.... منظورم همه هستش رو به راه راست هدایت کنه...انشا الله....

                                                                                                                                                  یا محمد و یا علی

                         

                                                                                                     



  • کلمات کلیدی :
  •  نوشته شده توسط مصطفی جلالی علیائی در سه شنبه 88/5/27 و ساعت 8:41 صبح | نظرات دیگران()
    <      1   2   3   4   5   >>   >
     لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    غم خرید نان در پایین شهر...
    سنگ قبر جالب و متاثرکننده یک دختربچه سرطانی
    توافق ضعیف ژنو در لانه جاسوسی
    پیام علی کریمی به گروهک تروریستی
    صدا و سیمای ایران=گسترش ماهواره
    یادداشت جالب یک ایرانی در پیج ظریف
    معنی « قتیل العبرات » چیست ؟
    زینب (س) چگونه کربلا را در تاریخ زنده نگه داشت؟
    داستان زیبای خیانت
    یک نمونه از هزار..........
    تصاویربیماری ناشناخته محمد امین
    غلامرضا تختی حالا در آمریکا زندگی میکند.
    پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت
    فقر فرهنگی و اجتماعی
    عاشورا در عاشورا...(عکسی درد آور )
    [همه عناوین(117)][عناوین آرشیوشده]

    بالا

    طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

    بالا